مریم شیعه| شهرآرانیوز، جنگ بهتازگی تمام شده است، اما شرایط جنگی ادامه دارد. اقتصاد کشور زیر بار تحریم، تورم و بازسازی پساجنگ است. هنوز ویرانیها و داغها تازه است و بااینوجود مردم تلاش میکنند پساز هشتسال دفاع جانانه، رفتهرفته به زندگی عادی بازگردند. مهدی اصالتا افغانستانی است. او سومین نسل از خانوادهای است که سالها پیش، خاک افغانستان را به مقصد ایران ترک کردند؛ خاک کشوری را که در آن، مرگ و زندگی همنشین یکدیگرند و ذرهذره خاکش، بوی خون و باروت میدهد. روزی که پدربزرگ مهدی، دست خانوادهاش را میگیرد و از آشوب میگریزد، فکرش را هم نمیکند که چندسال بعد، صدای انفجار، گوش مرزهای غربی ایران را هم کر کند.
اهل ایران نبود، اما از وقتی گرمای آغوش ایران و ایرانیها را لمس کرد، ایران را وطنتر از همیشه میدانست. میانه جنگ، او هم ساک کوچکی میبندد و با موج رزمندگانی که از شرقیترین نقطه کشور، راهی جبهههای غرب بودند، همراه میشود. چندسال بعد که خانواده، منتظر آمدن او با لباس خاکیاند، رزمندهای دیگر زنگ در را میزند و خبر شهادتش را به اهل خانه میرساند. هنوز فروردینماه ۱۳۶۸ به میانه نرسیده است که خبر تولد مهدی، یاد او را زنده میکند. مهدی هیچوقت پدربزرگش را نمیبیند، اما از شجاعتش، قصههای کوتاه و بلند زیادی میشنود. توی یکی از خیابانهای محله پنجتن قد میکشد. لهجه بچهمحلهایش را میگیرد. در همان مدرسهای درس میخواند که آنها درس میخوانند و عصرها در همان مسجدی نماز میخواند و بعد سرگرم بازی میشود که محل تجمع آنهاست. متولد و بزرگشده همین خاک است، اما «اتباع»بودن هرروز و هرساعت، سفت او را چسبیده است. رهایش نمیکند. مثل همه آنهای دیگری که در همین خاک به دنیا آمدند و همینجا هم بزرگ شدند، اما باز اتباع باقیماندند.
از آسمان خون میچکد. حوالی غروب است و انگار روی شهر، بذر مرگ پاشیدهاند. آنقدر چشمها به دیدن این هاله خاکستری خو گرفته است که انگار از ازل «تلقرین» غرق در غبار و صدای انفجار است. از روستایی که روزی کوچههایش با صدای قهقهه و بازی بچهها پر میشد، چیز زیادی باقینمانده است. هنوز در دوردستها صدای انفجار میآید. هنوز هم شبها، کودکان سراسیمه از خواب میپرند و داعشیها را پشت در خانهها میبینند. هنوز قلبها لرزاناند و سایه ترس، زندگی را زهر کردهاست. مهدی از دور چشمش به زن جوانی میافتد که چادری خاکگرفته، دور خودش پیچیده است. پسربچه دوسالهاش را توی بغل گرفته است و به ویرانه روبهرو زل زده است. چشمهای پسربچه، دو حلقه تاریکاند که انگار هیچوقت رنگ خواب را ندیدهاند. مهدی از راننده خواهش میکند که خودرو را نگهدارد. چرخها روی خاک نرم روستا کشیده میشود. رد حضور هار و بیرحم داعش، هنوز بر تن در و دیوار خسته روستا خودنمایی میکند. مهدی با لبخند پتوپهن روی صورتش نزدیک زن میشود، توی کولهاش دست میبرد و چند خوراکی بیرون میکشد. قدش را همقد کودک میکند و وقتی خوراکیها را بههمراه یک بطری آب به او میدهد، خم میشود و بر پیشانیاش بوسه میزند. مهدی نور ته چاه است. مهدی باد خنک یک ظهر گرم تابستانی است. او میداند چطور، حتی برای چند ثانیه، برق چشم آدمها را برگرداند. زبانشان را نمیفهمد، اما لباسهای مرتب و بوی عطر، لبخند صمیمی و خوراکیهایی که همیشه برای کودکان جنگزده بههمراه دارد، یک زبان جهانی است. دیگر فرقی نمیکند یک کودک ترسیده سوری باشد یا یک کودک ایرانی، افغانستانی و هرچیز دیگر. مهدی میداند چطور به زبان انسانیت و در سکوت، حرفهایش را بزند. در زینبیه، همه رزمندهها مهدی را میشناسند و «باکلاس» صدایش میزنند.
وقتی داوطلبانه با تیپ فاطمیون همراه شد، پایش را از شهر بیرون گذاشت و وارد دنیایی شد که مرز جغرافیا در آن معنایی نداشت. «شهید مهدی صابری» در خاک سوریه، بهسرعت در دل مدافعان حرم جا باز کرد؛ هم بهخاطر دیسیپلین شخصیاش، هم بهخاطر آن حس عجیبی که انگار خدا در دل بعضی آدمها گذاشته تا مردم بهشان دل بدهند. آن روزها بهسرعت تبدیل به یک فرمانده شد. فقط ۲۴سال داشت، اما کسی معترض فرماندهی این جوان نشد. یکی از دوستانش تعریف میکند: «تا آخرین لحظه غذا میپخت، لباس میشست، با زخمیها حرف میزد...». بارها طعم گس جنگ را چشید. تا پیش از اعزام به سوریه، اسلحه در دست نگرفت، اما بارها وقتی پدر و مادر، خاطرات جنگ را در افغانستان و ایران روایت کردند، بوی باروت از افکارش بلند شد و بعد خون پاشید به روزهایش. درست مثل وقتی که در تشییع پیکر یک شهید مدافع حرم، دلش آشوب شد و تا وقتی اذن رفتن از پدر و مادرش گرفت، دلش آرام نشد که نشد. مهدی مهاجر زاده شد و مهاجر از دنیا رفت. ریشههایش را در یک خاک جای گذاشت، دلش را در جایی دیگر و جانش را هم....
زمستان۱۳۹۳ بود. سلاحهای سنگین گردان از کار افتاده بود و دشمن پشت هم پاتک میزد. از زمین و زمان آتش میریخت. هرچه از تکفیریها میزدند، یکی تبدیل به دو تا میشد و دو تا تبدیل به چهارتا. در همان ساعتهای پرالتهاب، چفیهای ازسوی ابوحامد رسید که چند نارنجک در آن پیچیده شده بود. وقتی که دشمن قصد قیچی نیروها را داشت، مهدی، چند نارنجک برداشت و با اسلحه راهی میدان شد. زخم عمیقی در پهلو برداشت، اما بازگشت و دشمن را موقت به عقب راند. اصرارها برای بازگرداندن او به پشت جبهه بیفایده بود. دلش راضی به رفتن نمیشد. مهمات نبود. سلاحها از بین رفته بود و همهچیز در حادترین وضع ممکن بود. کار به جنگ تن بهتن رسید که چند گلوله دیگر بر گلو، سینه و دست مهدی نشست. مهدی رفت. یکیدو نفر از رزمندهها ناامیدانه به دل میدان زدند و ناباورانه موفق به تسخیر چند دوشکا از دشمن شدند. دشمن بازی را باخت. میدان را از دست داد و بهسرعت عقبنشینی کرد. مهدی چندروز بعد و در دهه فاطمیه، در شهر قم و به همراه سهنفر از یارانش تشییع شد. او رفت، اما یاد و خاطرهاش باقیماند.